بسم او .
شده تا بهحال دیوانهای به پستتان بخورد و شما عمیقاً به فکر فرو بروید که حکمت این اتفاق چه میتواند باشد.
چند روز پیش این اتفاق برای من افتاد. با فردی برخورد کردم که بیوقفه فریاد میزد، فریادهایی که از عمق جانش بود تا صدایش را به گوشم برساند
ادامه مطلببسم او .
سین تو کانالش نوشته بود ۹۷ رو بنویسید سکانس به سکانس .
منم تصمیم گرفتم که بنویسم.
سکانس۱) میشه آخرین غروب ۹۶ از اتوبوس پیاده شدیم تا یکم هوا بخوریم و بعدش یکم خرید سوغاتی و بعدش هم سفره هفت سینی که پای مزار شهدا چیده شد. ۹۷ شد اولین سال زندگیم که لحظه سال تحویل پیش خانوادم نبودم و چه غمی داشت و چه غربتی .
ادامه مطلببسم او .
خودش شاید نمی داند اما از اولین باری که دیدمش برایم باعث خیر شد. کمک کرد راهم را پیدا کنم. هرچند که خودش دیرتر از من رسید. کمک، واژه ایست که با اسمش در ذهنم عجین شده. چه خودش بخواهد و چه نخواهد به من کمک می کند. با حرف هایش، با کارهایش و گاهی حتی با نگاه کردنش.
ادامه مطلببسم او .
از کودکیم تا اکنون تنها راهکاری که برای مقابله با دردهام داشتم این بوده که نفسم رو حبس کنم.
یادم نمی یاد چند سالم بود. داشتیم بازی میکردیم که یکی توپ رو محکم کوبید توی صورتم. درد شدیدی پیچید توی وجودم و تا مغز سرم درد گرفت و اشک هام بی اختیار ریخت.
ادامه مطلببسم او .
خواندن کتاب شغل مورد علاقه باعث شد تا در زمان هایی که برای فکر کردن دارم سری هم به دنیای کودکی ام بزنم تا خودم، علایقم و آرزوهای کودکانه ام را باز مرور کنم .
دوباره پا بگذارم به سرزمین خیال انگیز کودکی هایم و به جست و جوی خاطراتی کهنه و خاک گرفته از آن زمان ها بپردازم.
ادامه مطلببسم او .
تو این جایی در آغوشم، روی دستانم.هنوز بودنت را باور نکرده ام. می ترسم همه ی این ها خوابی شیرین باشد. می ترسم روزی بیاید و من چشم باز کنم و تو . تو نباشی اینجا. روی دستانم، در آغوشم. مثل گرمای بازدم در هوای برفی اطرافم محو شوی و من هیچ وقت دیگر پیدایت نکنم .
ادامه مطلببسم او .
آن روز صبح کمی دیر از خواب بیدار شدم و همین شد دلیل اینکه از سرویس دانشکده جا بمانم. سوار سرویس بهداشت شدم و از راننده خواستم که من را نزدیک دانشکده خودمان پیاده کند. هنگام پیاده شدن راننده از من پرسید که راه را بلدی؟ و من با تکان دادن سرم تأیید کردم که راه را میدانم. تشکر کردم و پیاده شدم.
ادامه مطلببسم او .
اتوبوس حرکت می کند و باز هم در جاده ام. حالا فرصت خوبیست برای نوشتن. نوشتن از داستان رسیدن به تو .
نیمه های آبان سال پیش بود که با بغض رفتم حرم حضرت معصومه (س). گلایه کردم از اینکه باز هم طلبیده نشدم. سال های قبلش همیشه بهانه ی درس خواندن بود و مامان و بابا اجازه نمیدادند به پیاده روی اربعین بروم.
ادامه مطلببسم او .
چهارشنبه بود. خیلی خسته بودم . از ایستگاه مترو خارج شدم و سوار تاکسی شدم. کنارم خانم مسنی بود که زیاد صحبت می کرد. سکوت کرده بودم و به حرف هایش گوش می کردم. البته گوش نمی کردم صرفا می شنیدم. ناگهان خیلی بی ربط به بحث قبلی این خانم توهین کرد به همه ی ون [به قول خودش ا]. تو دلم گفتم: چه ربطی داشت الان ؟!
ادامه مطلببسم او .
غم را نمی توان پنهان کرد حتی اگر پلکهایت را محکم ببندی تا مبادا کسی از خطوط چشمانت بخواند غمت را.
غمها زندان چشم ها را تاب نمیآورند. اشک میشوند و میلغزند و خودشان را به همه نشان میدهند.
هیچ کس هم از این قاعده مستثنا نبوده و نیست.
مرد و زن ندارد. آدم خام و دنیادیده هم ندارد.
ادامه مطلببسم او .
امروز آخرین روز نمایشگاه کتاب بود و من بالاخره فرصت پیدا کردم، البته بهتر است بگویم این توفیق را پیدا کردم، که به نمایشگاه بروم، با همان یار همیشگی، فاطمه:)
تقریبا دوسالی میشود(دقیقا بعد از کنکور) که وقتی به نمایشگاه میروم، سمت کتاب های درسی نمیروم.
ادامه مطلببسم او .
از کودکیم تا کنون تنها راهکاری که برای مقابله با دردهایم داشتم این بوده که نفسم رو حبس کنم.
یادم نمی یاد چند سالم بود. داشتیم بازی میکردیم که یکی توپ رو محکم کوبید توی صورتم. درد شدیدی پیچید توی وجودم و تا مغز سرم درد گرفت و اشک هام بی اختیار ریخت.
ادامه مطلببسم او .
همیشه سعی کردم تا جایی که ممکن است تاثیر عوامل مختلف را در اتفاقاتی که در زندگیام میافتد کم کنم و حتی نادیدهشان بگیرم.
اصولا اعتقاد دارم هر پیشامدی که رخ دهد دلیلش خودمم. شاید گاهی جلوی دیگران بخواهم عالم وآدم را مقصر جلوه دهم اما درونم خوب میدانم که متهم ردیف اول منم.
ادامه مطلببسم او .
یادمه نیمه شب بعد از عروسی خاله که خسته و کوفته روبهروش نشسته بود بهش غبطه خوردم چون مشقاش نمونده بود و فردا صبح قرار نبود بره مدرسه.
حدودا دو سال بعدش به آیلین غبطه خوردم چون اون موقع ها یه نوزاد کوچولو بود و باز هم قرار نبود بره مدرسه و حتما اون موقع بازم مشقامو ننوشته بودم :)
بسم او .
شب نوزدهم ماه مبارک رمضان رفتم به سراغ همان دفترِ قهوهای رنگِ همیشگیام که حرفهایی از جنس دردودل و شاید کمی گله و شکایت را بنویسم. مطالبی در ذهنم بود که باید روی کاغذ پیاده میشدند. طبق عادت همیشگی آخرین نوشتهام را خواندم. مربوط میشد به اولین شب از اردوی جهادی سیستان.
بسم تو .
به نام تویی که حالا تنها دارایی من از این جهان شدهای. بچهتر که بودم هیچ وقت نمی فهمیدم که برای چه بعضی از مردم وقتی جوشن میخوانند اشک میریزند. برای چه گریه میکنند. اما حالا وقتی جوشن میخوانم و بیشتر به نام های زیبایت فکر میکنم اشک از چشمانم سرازیر میشود بیآنکه کوچکترین قصدی برای گریه داشته باشم.
ادامه مطلببسم او .
از آخرین مطلبی که اینجا نوشتهام بیش از دو ماه میگذرد و این سکوت بیدلیل نیست. دلایلش هم درونیست هم بیرونی. دلیلهایم برای سکوت رفع نشده اما دلتنگی مرا وادار به نوشتن کرده.
همیشه نقطههای شروع، دلایل اتصال و ذوق و هیجان قدیمی به یاد آدمها میماند
ادامه مطلب
درباره این سایت